کولی فرزند خوانده !
کولی ای از انتهای بهـآرم ، ولی درد پاییز را خوب می فهمم !
تومور عشقش آنقدر بزرگ بود که درختانش دست به سر برده
و ضجه کنان همه گیسوان خود را کنده بودند
گویی شیمی درمانی های باد سیاه آنها را طاس و نزار ساخته بود
امید پاییزم نا امید شد
آنقدر که در نفس های آخرش بلندترین شب سال را زمزمه کرد و چشمانش رابست !
از درد پاییزم آسمان بغضی کرد ، خواست سیاه بپوشد وسیاه بگرید
سیاه پوشید ولی از قلب سپیدش فقط سپید بارید
آسمان ، آرام کفن سپیدش را روی پاییز کشید
و باز گریستآنقدر که دل خورشید را به رحم آورد
خورشید با دل کوچک و نورانی اش آسمان را در آغوش کشید ، و آسمان زمین گمنام را
هر سه لبخند زدند کفن سپید را دریدند و دست به دعا برداشتند
دعای سبزِ آسمان آبی و خورشید زرد به بلندای اجابت نشست
پاییزم سرفه ای کرد ! چشمانش را گشود و خمیازه ای کشید
و تومور صخره ایش را در تبت جا گذاشت
به سر و رو ی خود دستی کشید و خود را در آیینه اقیانوس اطلس
و یا شاید آرام آرایید عجب دلبری میکرد از کائنات روز به روز قد کشید و سبز شد !
دیگر بالغ شده بود ! و خیلی فراموش کار
مغرور شده بود به روزگار خودش ولی نمیدانست
که او دوباره باید درد پاییز را تحمل کند ، خدا کند ایندفعه کمتر غصه بخورد !
پاییز فراموش کار من ! دیگر این راز را در توبره ی همراهم
با خود این سو وآن سو نمیبرم چقدر سنگین است این زمان !
هاااااای دنیا بدانید :
زمستان و تابستان و پاییز یک نفرند !
که از عشق آسمان و زمین و نطفه خورشید حاصل شده
مادرش زمین پدرش آسمان و من نیز فرزندخوانده این خانواده ام !
بهار برای من دایه مهربانتر از مادراست و با من صمیمی !
هااای ! کولی ام ! در جستجوی حقیقت خود در میان فصل ها گیج میزنم !
نظرات شما عزیزان: